بهار ما
زادگاه ؛ آن اقلیمی که چشم ها نخست بر آن جا گشوده میشود و در همان نخستین نگاه مهرش بر دل نقش میبندد و هرچه بیشتر میگذرد رشته پیوندش ناگسستنی تر میشود. و شاید به دلیل همین مهر است که گاه زیباتر از آنش می بینی که هست.
و "زادگاه" ما نیز برای ما همچنین است.
این روستای سبزی که کانون اصالت خاندان ماست.
گفته اند وشنیده ایم: چند ده سال پیش "هشت برادر" ی که خانزادگانی بودند از خوانین بختیاری؛عطای حکومت را به لقایش بخشیدند و از نابرادری ها و خودخواهی ها و قدرت طلبی ها گریختند و دل به دریا زده و دامن این کوهستان های خشن را برای سکونت خویش برگزیدند; و به بیانی دیگر آن هنگام که از "اسب" فرو افتادند؛ درخت "اصل" را در این مکان نشاندند و به پرورشش پرداختند.
پیش از آنها اینجا خشک بود و لم یزرع. آب بسیار بود اما در پایین دست. به هر ترتیب زمین ها را آباد کردند و خانه های هر کدام را «با هم» بنا کردند و زندگی خویش را «سخت» ؛ اما «خوش» آغاز کردند.
مختصری زادگاه خود را آنگونه که خود «می بینم» وصف کنم:
این جا زمستانش سراسر رنج و سختی است. سرماهای شدید و طولانی، یخبندان ها وکولاک های مداوم، زندگی را در کام ساکنان تلخ میکند.
این کوه هایی که چنین زنجیروار به هم تنیده اند، در زمستان به همان اندازه عبوس و سهمگین می نمایند که در بهار فرح بخش و پر نعمت و زیبا...
زمستان با همه ی رنجی که مردمان را میدهد، حسن ها و گاه زیبایی هایی هم دارد. چرا که دشواری و رنج گرچه عذاب تن است، اما پرورنده روح هم هست و "انسان" میسازد و روح را تعالی میدهد . امروزه دیگر باید این سختی ها را حتی به جان خرید خصوصا هنگامی که این محصولات رفاه و آسایش را می بینیم.
تماشای سقوط بهمن های مهیب از ستیغ قله ها و شنیدن صدای هیجان آور آن ، گذر نور از قندیل های یخ، خروش سهمگین رود خانه ها ،قله های بلندی که در فضای مه آلود، "آسمان" را فتح میکنند، یکرنگی و سپیدی یکدست طبیعت و به نظاره نشستن فرو افتادن دانه های ریز و درشت برف از دل آسمان و فرود آرام آنان بر بستر منتظر زمین؛ همه از زیبایی های زمستان دیار ماست.
اما زمستان که به سرانجام خویش نزدیک میشود و نفس های آخرینش را میکشد و آخرین تیر را که باران های اسفندی بر جانش میزنند، وانگهی صدای پر کرشمه ی گام های بهار گوش ها را نوازش میدهد.
و طبیعت آرام آرام این خلعت سپید از تن به در میکند و خاک را مهلت تنفس میدهد.
و کوه ها؛ اما، همچنان سپیدند و پر برف و سر چشمه ی برفاب هایی که به سوی رود در انتهای دره روانند.
و رود؛ این جاری زلال و پاک که تطهیر کننده ی هر آلایش است و شوینده ی غم ها، پر آب و خروشان.
و رویش آغاز میشود... زمین سبز و برفاب ها همچنان جاری و خورشید ملایم تابناک و نسیم سرشار از رایحه ی بهار، وزان....
وبدیع ترین و شگفت انگیز ترین منظره ها پدید می آید. و مگر میشود چشمی ،انعکاس نور از چمنزاری پر از جویبارهای روان را ببیند و ساعت ها خیره و ساکن نماند.
و آن هنگام که غنچه ای "شکوفه" میشود، جان و احساس آدمی ازتماشای این منظره به وجد آمده و روح پوست انداخته؛ تازه میشود.
و آن کوهستان های سرد و خشن و عبوسی که خاطره ی سلاطین جور را در یاد ها زنده میکرد اکنون دامن به مهر گسترده و نعمت را بی منت عرضه میدارند...
نمیدانم برخی منظره ها را چگونه باید وصف کرد.گاه بهترین توصیف آن است که آنچه "هست" را گزارش داد. آنگاه دیگر "طبیعت" آلایش تصنع قلم را به خود نمگیرد.
باید زیبایی ها را شناخت ،حس کرد و فهمید. باید دل و دیده را یکرنگ کرد. چشم ها را ساعت ها باید بست و مرغ خیال را به پرواز در آورد و در افق های دور دست در ماورای این هستی،دیدگان را در سرچشمه های پاک وزلال شستشو داد و آنگاه که چشم ها را میگشایی خواهی دید ، طبیعت جلوه گری خویش را آغاز کرده است.
خورشید را میبینی که با چه تلاشی میکوشد نور را از لابه لای شاخ و برگ درختان به چشم مشتاقان برساند و "نسیم" با لطافت همیشگی خود برگ ها را در برابر نور به رقص آورده و پرندگان این مطربان خوش آواز طبیعت،بزم را با موسیقی صدای خود خواهند آراست.